مردن در راه عشق

همانطور که می دانیم و قبلا هم گفتیم در عرفان مُردن مفهوم سر را زمین گذاشتن و از این دنیا رفتن را ندارد.از آنجا که در حکایات بالاترین درجه ابراز عشق به معشوق ، گذشتن از جان خود می باشد برای رسیدن به حضرت عشق و حقیقت نیز که از اهداف عرفان هست سالک باید بمیرد ولی از خود بمیرد و این مفهوم مردن از خویش را در مقاله ای جدا گفتیم و به آن رجوع کنید. نیست شدن یا "مُردن از خود" مفهوم کشتن نفس و از بردگی نفس رها شدن می باشد.

در زیر دو حکایت جالب طبق معمول یکی از مثنوی شریف و یکی از منطق الطیر انتخاب کردیم که به مفهوم مردن در راه عشق می پردازد .این حکایات زیبا قابل تامل هستند و به ما یاد می دهد که شرط اینکه برای معشوق خود (حضرت عشق و حقیقت) ابراز عشق و وصال کنیم باید از خویش بمیریم.

در هر دو حکایت به یک سناریو می پردازند ولی دو پایان مختلف دارند.

حکایت آن عاشق که با معشوق خود بر می شمرد  (از مثنوی مولانا)

یک عاشق زمانی که به معشوق خود رسید از درد و رنج هایی که برای رسیدن به وی می کرد می گفت :

آن یکی عاشق پیش یار خود     /     میشمُرد از خدمت و از کار خود

کز برای تو چنین کردم چنان    /     تیر ها خوردم در این رزم و سنان

سنان یعنی سر نیزه (یعنی در این رزم چه تیر ها و سرنیزه هایی که نخوردم)

مال رفت و زور رفت و نام رفت     /    بر من عشقت بسی ناکام رفت

هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت  /     هیچ شامم با سرو سامان نیافت

اینها گفته های عاشق به معشوق بود که بخاطر تو به این روز افتادم و این حرف ها.خلاصه

آنچه او نوشیده بود از تلخ و درد     /       او به تفصیلش یکا یک می شمَرد

نه از برای منتی بل می نمود        /       بر درستیِ محبت صد شهود

یعنی این حرف ها را به معشوق برای منت گذاشتن نمی گفت بلکه از روی محبت خالصانه می گفت.

حالا جواب معشوق :

گفت معشوق این همه کردی و لیک      /    گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک

کآنچ اصل اصل عشقست و ولاست      /       آن نکردی اینچ کردی فرع هاست

گفتش آن عاشق بگو کان اصل چیست؟         /      گفت اصلش مُردنست و نیستی ست

تو همه کردی ، نمُردی ، زنده ای       /        هین بمیر ار یار جان بازنده ای

هم در آن دم شد دراز و جان بداد       /        همچو گل درباخت و سر خندان و شاد

 

معشوق گفت اینها که گفتی فرع ها هستند و ان کار اصلی را که مردن هست انجام ندادی .تو هنوز زنده ای باید بمیدری .این عاشق برای اثبات عشقش توانست اصل اصل عشق که مردن هست را بجا بیاورد

و در ادامه یک حکایت زیبا از منطق الطیر بیان می کنم که در انجا عاشق فقط لاف عشق را زد و در برابر شرط عشق باخت.

 

حکایت عاشق شدن مفلس از پادشاه (از منطق الطیر عطار)

 

بود اندر مصر شاهی نامدار   /     مفلسی بر شاه عاشق گشت زار

چون خبر آمد ز عشقش شاه را     /     خواند حالی عاشقِ گمراه را

گفت " چون عاشق شدی بر شهریار    /    از دو کار اکنون یکی کن اختیار 

یا به ترک شهر وین کشور بگوی     /    یا نه ، در عشقم ، به ترک سر بگوی

با تو گفتم کارِ تو یکبارگی       /     سر بُردین خواهی یا آوارگی؟ "

همانطور که از شعر مشخصه شخصی عاشق پادشاه شد و خبر به گوش پادشاه رسید و به درگاه اون آوردنش. پادشاه گفت دو شرط دارم یا از این شهر و دیار برو و عشقم را فراموش کن یا در راه عشقم باید سرت را بدی.

چون نبود آن مردِ عاشق مردِ کار   /      کرد او از شهر رفتن اختیار

چون برفت آن مفلسِ بی خویشتن     /     شاه گفتا " سر ببّریدش ز تن" 

وقتی شخص ترک آن دیار را اختیار کرد شاه گفت "سرش را از تنش جدا کنید"

حاجبی گفتا که " هست او بی گناه     /      از چه سر برّیدنش فرمود شاه؟"

شاه گفتا "زان که او عشاق نبود    /     در طریقِ عشقِ من صادق نبود

گر چنان بودی که بودی مردِ کار    /    سر بُریدن کردی اینجا اختیار

هر که سر بر وی به از جانان بود     /    عشق ورزیدن برو تاوان بود 

گر زمن او سر بردین خواستی     /    شهریار از مملکت برخاستی

بر میان بسته کمر در پیش او        /   خسرو عالم شدی درویش او

لیک چون در عشق دعوی دار بود     /    سر بریدن سازدش نهمار زود

هر که در هجرم سرِ سر دارد او     /   مدّعی ست و دامن تر دارد او

این بدان گفتم که تا هر بی فروغ      /    کم زند در عشق ما لافِ دروغ ."

وقتی که از شاه دلیل این دستور را پرسیدن پادشاه گفت "که اون در عشق من صادق نبود والا سر بریدن را اختیار می کرد که در آن صورت من کمر بسته به خدمت اون در می آمدم و این نشان می دهد که او مدعی بیش نیست و دنبال هدفی برای خودش هست برای همین من این دستور را دادم تا هر بی فروغی دم از لاف عشق نزند."

گر به دعوی عزمِ این میدان کنی    /     سر دهی بر باد و ترک جان کنی

سر به دعوی بیش ازین مفراز تو     /      تا به رسوایی نمانی باز تو

 

نتیجه گیری حکایات :

نکته اخلاقی

اگر نیک بنگریم این پدیده درس بزرگی به ما می دهد و در همه حیطه کاربرد دارد از کسی که در مقابل بالادستش در سیستم های اجتماعی دم از عشق و وفاداری می زند تا برسد در مذهب که همه ما عادت کردیم به قفل های مزارهای بزرگان آویزان شویم و گریه زاری بپردازیم تا حتی در درگاه خدا به دعا و شیوه و گریه و زاری بپردازیم سوالی مطرح می شود. آیا در این مراحل ما لاف می زنیم و برای خود و حفظ و جایگاه و منافع خود دست به این چاپلوسی ها می زنیم؟ آیا شمردن خدا با هزاران صفت و این حرف ها چیزی جدای از چاپلوسی و طلب حاجت های دنیوی برای خودمان نیست؟اگر کسی هیچ نیاز مالی نداشت و در رفا به سر می برد آیا هیچ یاید از اینان می کردند؟ لاف وفاداری و چاپلوسی در زندگی ما رخنه کرده و یاد گرفتیم بدون توسل به این امر زشت به چیزی نمی رسیم و بالا دست هم فکر می کند بدون این امتیازی در اختیار ان قرار نمی دهد.

نکته عرفانی و روحی    

نکته معنوی که این داستان به ما می دهد این است که همانطور که در حکایات مختلف این بیان می شود که معشوق از عاشق می خواهد باید حاضر شود خالصانه بمیرد ، حضرت عشق و حقیقت هم برای کسی که می خواهد به او برسد و بیان عشق می کند شرطی می گذارد و می خواهد که در راه عشق اوی از خویش بمیرد یعنی این نفس خود را بکشد و از هویت و خود نجات یابد و این در جای جای عرفان بیان شده و این است شرط عشق .  البته این بحث مرگ از خود بحث غنی و بزرگی در عرفان هست که در آینده به حکایات و آموزه های بسیار بیشتری می پردازیم.