حکایت رئیس بچه و ابوسعید ابوالخیر

 

در این قسمت حکایتی را از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر عارف بزرگ قرن چهارم خراسان نقل می کنیم که می توان گفت یکی از بزرگترین تعالیم معنوی و عرفانی را به همراه دارد ، حکایتی بس دلکش که چنان درسی می توانیم از آن یاد بگیریم که در کلیه ی گرفتاری های این خاکدان تنها راه نجات و امید است ، و همچنین می بینیم چگونه روانشناسی مدرن با عرفان کهن پیوند خورده است. زیرا سرچشمه عشق در وجود کلیه ما انسان ها است و محور زمان هیچ تغییری در آن نمی تواند گذارد.

بت بوسعید 

وقتی آوازه شیخ ابوسعید به نکویی در اهل ذوق پیچیده بود جوانی که مبالغی زر و سیم و اسباب داشت جهت مریدی و خدمت به خانقه شیخ آمد و هرچه داشت به ابوسعید داد. ایشان کلیه مبالغ را در راه درویشان نفقه داد و هیچ وقت عادت نداشت برای فردا بگذارد. این جوان سال ها ، هر روز به دعا و ذکر و عبادت مشغول بود و شب ها بیدار می ماند تا سحر به نماز شب. سال بعد به خدمت درویشان درآمد و بعد به نگهداشت حمام و سپس سالی مردم شهر برای وی و خرجی روزمره وی بدان زر و طعام می دادن تا معاش کند اما بعد از آن در چشم مردم خوار شد وبه وی کمکی نمی کردند. همچنین شیخ ابوسعید به اصحاب گفته بود که بدو هیچ کمکی نکنند و حتی به نداری وی توجهی نکنند ولی خود شیخ با وی نیک بود . اما بعد از مدتی رفتار شیخ با او تغییر کرد و در روی جمع وی را رنجانید و وی را از خود براند. و طوری شد که سه روز تمام در کنج خانقاه افتاده بود و کسی به وی توجه نمی کرد و وی سه روز تمام نه خواب رفته بود نه چیزی خورده زیرا شیخ گفته بود که به وی طعام ندهند. روز چهارم در خانقه سما بر پا بود و طعام بسیار بود و شیخ به مطبخی (آشپز) گفته بود که به وی چیزی ندهد و به اصحاب گفت که وی را بر سر سفره راه ندهند. پس جوان زنبیل به دست با ضعف و گرسنگی تمام و خجل وار خود را در مطبخ (آشپزخانه) انداخت . راهش ندادند و اهل سفره وی را جای ندادند و حتی به وی توجهی نکردند. ابوسعید نگاهی به جوان کرد و گفت : " ای ملعون مطرود بدبخت چرا از پس کاری نروی ؟  چرا افتاده ای به ما؟ شرم نداری؟ اگر بار دیگر به خانقاه آیی می گویم تا اینقدر با عصا بر سرت زنند تا کشته شوی" و بانگ بر اصحاب زد " این شوم را بیرون کنید".

آن جوان را در غایت ضعف و شکستگی بیرون انداختند و بزدند و درب خانقاه را ببستند. جوان هم که از خلق نامید شده و دنیا از دست رفته و دین بدست ناورده و از شیخ و اصحاب چنان سخن ها شنیده به هزار سستی و عجز و اشک ریزان بر مسجدی خراب شد و روی بر خاک نهاد و گفت : "خداوندا می دانی و می بینی که چگونه رانده شدم ، هیچ کس مرا نمی پذیرد و هیچ کسی را ندارم الّا در تو و هیچ پناهی ندارم الّا به تو" و از همین جنس زاری می کرد تا بر زمین افتاد و کف مسجد جمله به خون چشم وی آغشته شد .

 ناگهان شیخ در خانقاه گفت "شمع برگیرید" و با اصحاب از خانقاه بیرون شدند تا بدان مسجد رسیدند جوان را دید در سجده روی بر پایش نهاده و اشک باریدن گرفته. جوان از پس نگریست و شیخ و اصحاب را دید که شمع آوره. جوان گفت : " ای شیخ ! برای چی پیشم آمدی؟ آخر چطور دلت میداد که با من آن همه جفا کنی؟ "  شیخ گفت : " از جمله ی خلق امید بریده بودی و از اصحاب هم همچنین،  ولی با مراعات من زنده بودی. حجاب میان تو و خدا ، بوسعید بود و جز این یک بُت در راه تو چیزی نبود. فقط ایچنین می توانستم این حجاب را بردارم و آن بت که در راه تو بود را بشکنم. اکنون برخیز که مبارکت باد."  

 

از میراث عرفانی ابوسعید ابوالخیر "چشیدن طعم وقت"  

 

حکایت خواجه وای حسن

 

ابو سعید ابوالخیر از عارفان بزرگ قرن چهارم در خراسان بود که از وی مقامات و تعلیمات بسیاری بجای مانده است و در شعر گفتن نیز رباعیاتی دارد که در آینده آنها را معرفی می کنیم. ولی این رباعیها چندان محبوبیت داشته اند که نوعی جنبه قدسی و الهی بخود گرفته است تا انجا که بجای اوراد و ادعیه خوانده می شده است و مانند ذکر ،تکرار آن در ازمنه ی خاص می پرداختند و بوسیله آن از خداوند حاجت می طلبیدند.

از نظر من وی به جنبه های روانشناسی و کاربردی عرفان می پرداخت و در تعلیمات وی بسیار می بینیم که درس هایی به ما می دهد که در تمامی دوران بشری کاربردی است و شگفت آور. امروز به یکی از آموزه های او به یکی از مریدانش که امروزه در قالب داستانی شیرین درآمده می پردازیم : "برگرفته و ساده نویسی شده از کتاب اسرار التوحید "

"حسن مؤدب" که مرید خاص ابوسعید بود و از یک خانواده سرشناس شهر ، با همه ارادتی که به شیخ داشت ، هنوز پاره ای از کشش ها و رعونت ها در او باقی بود. یک روز شیخ بدو فرمان داد تا برود و از دورترین نقطه ی شهر نیشابور مقداری دل و جیگر و شکنبه ی گوسفند بخرد و با خود حمل کند و به خانقاه (خانقاه خانه ی دراویش است) آورد .این کار برای حسن از دشوارترین تجربه ها بود زیرا می دید که تمام مردم شهر او را می بینند که مقداری دل و جیگر و شکنبه را در کواری کرده  (در پرانتز بگم ظاهرا در گذشته این قسمت های گوسفند از غذاهای فقرا بوده و دور ریز افراد عادی بوده و حتی می تونین از پدربزرگ هاتون هم بپرسید و  مثل امروز چنین قیمت و ارزشی نداشته ) و بر دوش گرفته است و خون و کثافت از سر تا پای او می ریزد. در هر گامی که برمیداشت از شرم آب می شد با این همه فرمان شیخ را اطاعت کرد و هر طور بود این عمل دشوار را به سامان رساند.

وقتی به خانقاه آمد شیخ دستور داد تا این کوار دل و جیگر و شکنبه را به نقطه مقابل مسیری که رفته بود ، به دورتر جای شهر ببرد و در چشمه ای که آنجا هست بشوید و به خانقاه آورد. رسوایی در برابر نیمی از مردم شده کم بود که حالا باید نیمه ی دیگر شهر را با همان حالت بپیماید (ظاهرا خانقاه در مرکز شهر بوده ) .این بار بر شرمساری و سرشکستگی حسن ، خستگی نیز افزوده شد.اما هرطوری که بود شکنبه ها و دل و جیگر را در کوار قرار داد و بردوش گرفت و عرق ریزان و خون و کثافت بر سر و روی چکان نیمه ی دیگر شهر را پیمود. وقتی که ماموریت خویش را تمام کرد و آن کوار را به دورتر نقطه ی شهر ،در آن سوی دیگر مسیر قبلی ، برد و شست و باز آورد برایش یقین حاصل شده بود که از آبرو و حیثیت شخصی و خانوادگی او چیزی دیگر برایش باقی نمانده است.به هرگونه بود کار را سامان داد و خود را به خانقاه رسانید.خسته و کوفته و آبرو رفته.

بو سعید ، وقتی حسن را در آن حال دید گفت : باید بی درنگ به حمام بروی و شستشو کنی و لباس های پاکیزه و نو بپوشی و در تمام مسیری که در دو سوی رفته بودی ، یکبار دیگر قدم زنان حرکت کنی و از یک یک آیندگان و روندگان و کسبه آن راسته بازار بپرسی که آیا شما کسی را دیده اید که کواری پر از دل و جیگر و شکنبه ، عرق ریزان و خون و کثافت از سر و روی چکان ، در این مسیر می رفت یا می آمد؟ حسن فرمان شیخ را اطاعت کرد و بعد از شستشو و پوشیدن لباس های پاکیزه و نو رفت و در تمام مسیر از یک یک مردم و دکان داران پرسید و آنها ، همه، اظهار بی اطلاعی کردند و نزد شیخ آمد و بوسعید پرسید چه گفتند؟ حسن گفت هیچ کس چنین کسی را ندیده بود! بوسعید گفت : "آن تویی که خود را می بینی و الّا هیچ کس را پروای دیدن تو نیست .آن نفس توست که تو را در چشم تو می آراید .او را قهر می باید کرد ... و چنان باید به حقش مشغول کنی که او را پروای خود و خلق نماند"

گفته شده است بعد از این جریان حسن چون این حالت را دید از بند خواجگی و حُبّ جاه بکلی بیرون آمد و آزاد شد. شبانگاه وقتی در خانقاه سفره انداختند و صوفیان مشغول طعام شدند ، شیخ روی به اصحاب کرد و گفت:  " بخورید که امشب خواجه وای حسن را می خورید!" 

 

 

 

مُردن از خویش

مُردن از خویش - رهایی از نفس

 

مُردن از یعنی چشم پوشی کردن از چیزی یا کسی. در قدیم اعراض از چیزی را مردن از آن تعبیر می کردند.

حکیم سنایی در دیوان خویش می گوید :

بمیر ای حکیم از چنین زندگانی    /     کزین زندگانی چو مردی بمانی

عطار نیشابوری نیز در جای جای آثار خویش از مردن صحبت می کند :

مثلا در رباعیات خویش می گوید :

تا هیچ پرداکنده توانی بودن      /    حقا که اگر بنده توانی بودن

از یک یک چیزی می بباید مردن     /      تا بو که به او زنده توانی بودن

 

یعنی یک سالک در اولین گام باید بمیرد تا بتواند شروع کننده راه پر فراز و نشیب این سفر باشد.

عطار در اسرار نامه خویش که از آثار قدرتمند اوست این تعبیر را استفاده می کند :

 

گر آنجا از وجود خود شنیدی      /     همی از خود بمیر آنجا رسیدی

گر اینجا از وجود خود بمیری     /      هم اینجا حلقه ی آن در بگیری

بمیر از خویش تا یابی رهایی     /     که با مرده نگیرند آشنایی

 

مُردن در واقع یک پارادکس در عرفان است و در واقع درست است که مردن با زنده بودن در تضاد است اما در دید عرفا برای زنده بودن باید اول بمیری !!  برای مثال عطار در دیوان خود می گوید :

بمیر از خویش تا زنده بمانی         /          که بیشک گردران با گردن آمد

"از خویش مردن " به معنی اعراض از خواهش های نفس است و بی اعتنایی به تمایلات نفسانی و مقصود از مردن از قطع حیات نیست.

اساس آموزش عرفان همین است و در کلاس های آموزشی کلیه مشایخ صوفیه همین نکته مردن از خود (یعنی اعراض از خواهش های نفس ) وجود دارد و بهترین آین آموزش ها مربوط است به یکی از پرآوازه ترین عارفان ایران بنام " ابو سعید ابوالخیر" در قرن چهارم. در نوشته ای جدا بوسعید را مفصل معرفی می کنیم ولی تا آن زمان با یکی از تعلیمات وی در این مورد آشنا می شویم.

تعلیمات ابو سعید ابوالخیر :

 از همین نقطه "اخلاص" و "ریا" است که بوسعید به حل مشکلات روحی انسان می پردازد و معتقد است همه رنج ها و مصائبی که انسان تحمل می کند نتیجه خودخواهی و ظاهرسازی اوست، همان چیزی که در تعبیر او نفس خوانده می شود .او بزرگترین دشمن انسان را حس خودخواهی و در نتیجه ظاهرسازی و یا توجه به نفس می داند و معتقد است طاغوت هر شخص نفس اوست و یا "دوست بد آموزی" که انسان را از آن بر حذر داشته اند همین نفس است و حتی بهشت و جهنم از دیدگاه او همین نقطه است!  که آنجا که "تویی تو" (نفس وتمایلات نفس و درنتیجه ظاهر سازی و ریاکاری ها ) با توست آنجا دوزخ است و آنجا که "تو" نیستی (یعنی میدان برای خودخواهی ها وجود ندارد) بهشت است. حجاب میان بنده و خدا آسمان و زمین نیست ، عرش و کرسی نیست ، پنداشت و منیت تو حجاب است ، من را از میان برگیر و به خدای رسیدی .   "برگرفته از کتاب اسرارالتوحید"

تعلیمات مولانا و عطار

مولانا نیز به صورت مفصل به همین رها شدن و راه های رها شدن و به اصطلاح مردن از خویش انسان می پردازد و این آنقدر مهم است که مثنوی شریفش را با بیت زیر آغاز می کند :

بشنو از نی چون حکایت می کند    /   از جدایی ها شکایت می کند

یعنی "نی" به معنای انسان کامل کسی که از منیت خود رها یافته و برده نفس خویش نیست آه و ناله می کند از جدایی که بین خودش و خدا رخ داده است.

این حرف مولانا آنقدر مهم بوده که به جای هر چیزی کتاب جاودانه اش را با آن آغاز می کند و چرا انسان کامل را به نی تشبیه کرده؟

نی یعنی سازی که ناله می کند و نوازنده در آن می دمد و خاصیت آن تهی و خالی بودن آن است.انسان کامل نیز مانند نی از تعلقات دنیوی و هواهای نفس خالی است و نوازنده همان خدایی می باشد که در انسان ها دمیده است و این دمیدن زمانی صدای ناله و آواز سوزناک می دهد که آن انسان مانند نی خالی باشد و  اگر نی تو پر باشد و تهی نباشد صدای ناله ای از آن خارج نمی شود برای همین است بسیاری از انسان ها این ناله ها را ندارند به جز انسان های کامل!!

برای شناخت و خصوصیات انسان کامل که از تعلیمات ابن عربی است نوشته هایی جدا آماده کرده ام که بعدا در اختیار دوستان قرار می دهم.

نقطه مقابل "مرده از خویش"  مسلما "زنده از خلق" است، عطار بی شک بسیار تحت تاثیر و از شیفتگان بوسعید است و از تعلیمات او در ابیاتش استفاده می کند .عطار به زیبایی در منطق الطیر خویش می گوید :

تا نمیریم از خود و از خلق پاک        /           بر نیاید جان ما از حلق پاک

هر که او از خلق کلی مرده نیست      /       مُرد او ، کاو محرم این پرده نیست

محرم این پرده جان آگه است           /         زنده ی از خلق ، نامَرد ره است

 

با خواندن دقیق این ابیات مشخص می شود که زنده از خلق به عنوان نامردان راه شناخته می شوند . کلمه محرم و نامحرم که در اکثر ابیات در مقابل پرده می آیند به معنی تشنگان راه طریقت و وصال هستند و افرادی که تظاهر به تشنگی می کنند پرده هم نشانه مقصد اوست . بی دلیل نیست که مولانا در مثنوی خویش می گوید کسی که نامحرم باشد اهل حرم پنهان می شود و اگر کسی محرم باشد زیبا رویان روی بند خودشون را کنار می گذارند:

چون که نامحرم درآید از درم       /        پرده در پنهان شوند اهل حرم

ور درآید محرمی دور از گزند      /        برگشایند آن ستیران روی بند

 

ستیران به معنی زیبا رویان است .

راه رهایی از نفس و مردن از خویش در گام اول شناختن نفس است  ، و راه شناختن هر چیزی از جمله نفس شناخت خصوصیات آن است . مولانا و عطار و دیگر عارفان در مورد نفس و خصوصیات آن به صورت کاملا مفصل تعلیماتی دارند و ما نیز نوشته هایی در آینده در مورد نفس و خصوصیان آن داریم که در اختیار دوستان قرار خواهیم داد.